حتی از دیدگاه پیش پاافتادهترین چیزهای زندگی، هر آدمی یک
ذات منسجم ساخته پرداخته نیست که برای همه یکسان باشد و او را به همان سادگی بتوان
شناخت که قرارداد یا وصیتنامهای را میشود خواند؛ شخصیتهای اجتماعی ما ساختهی
فکر دیگران است.
بدون شک سوانی که خانوادهی من پیش خود ساخته بودند، به
دلیل بیخبریشان انبوهی از جزییات زندگی محفلنشینی او را کم داشت که موجب میشد
کسان دیگری با دیدن او چهرهاش را در قلمرو برازندگیهایی ببینند که در بینی خمیدهاش،
آنگونه که در مرزی طبیعی پایان میگرفت؛ ولی از طرف دیگر خانوادهی من توانسته
بودند در قالب آن چهرهی خالی و جادار عاری از حیثیتی که باید میداشت و در ژرفای
آن چشمان کم بها داده شده، تهماندهی گنگ و خوشایند – نیمی خاطره و نیمی
فراموشی – ساعتهایی از بیکاری را انباشته کنند که با هم، در دورهی
همسایگی روستاییمان، پس از شام هر هفته گرد میزِ بازی باغچه میگذراندیم.
در جستجوی زمان از دست رفته، کتاب اول، مارسل پروست، ترجمه
مهدی سحابی، نشر مرکز، 82
این نگاههای
ناهمسان هیچکدام بهتنهایی واقعیت ندارند. در این قسمت داستان راوی نگاه خانوادهاش
را با نگاه دیگران مقایسه میکند و آنها را سازندهی شخصیت اجتماعی سوان میداند. در
صفحات بعدی چندین بار با تقابل بین این دو دیدگاه – تحقیرکننده و تحسینآمیز –
مواجه میشویم، که هیچگاه همدیگر را تکمیل نمیکنند، بلکه دو یا چند شخصیت کاملا
مجزا را از سوان در ذهن شخصیتهای دیگر داستان میسازند. میتوانیم با شخصیتها
همراه نشویم، این برداشتها را نزدیک به توهم بیابیم و مثل راوی بگوییم شخصیت یک
ذات منسجم نیست و سوان را بیاعتنا به هر دو نگاه ببینیم؛ ولی در ادامه همین
برداشتهای پرخطا در رفتار دیگران نسبت به سوان تاثیر میگذارند و به او منفعت و
ضرر میرسانند.
سوان خودش را چگونه میبیند؟ اگر فرض کنیم خود سوان سوان را میشناسد،
یعنی آنچه از خود میداند محدود به آشنایی با عادتها و ویژگیهای خودش نیست و میتواند
این ویژگیها را در یک اندام منسجم ببیند، باز مواجه است با رفتارهای دیگران که
شناختهای متناقض و ناقص آنها را پیش چشم سوان میآورد و بر او تاثیر میگذارد.
سوان خاطرات متفاوتی از سوان دارد که در یک تعریف نمیگنجد. او هم در به خطا رفتن
با دیگران متفاوت نیست، او هم خودش را مثل یک حقیقت نمیشناسد، تا دیروز فکر میکرد
چیزی را میداند و امروز میفهمد که نمیدانسته. فردا هم به این نتیجه میرسد که
امروز در اشتباه بوده.
در این دنیا صفتها نامعتبر و
گزافهاند، تنها با قید میتوانیم حالت یک کنش را به صفت انتزاعی و خارج از تجربه
تشبیه کنیم. آن وقت هم باید سرمان را از شرم پایین بیندازیم، یا در یک پیشامد مشخص
آنقدر از قیدها و نمادهای متنافر و متقاطع استفاده کنیم که شخصیتی نامنسجم بسازیم.
تنها زمانی واقعا در اشتباهیم که فکر کنیم به انسجام رسیدهایم و اشتباه نکردهایم.